فریاد بی صدا

...درد نوشته هایی برای خودم

فریاد بی صدا

...درد نوشته هایی برای خودم

من تکرار نمیشوم...........ولی روزی میرسد....

که یه ملافه سفید پایان می دهد به من...به شیطنت هایم

به بازیگوشی هایم....به خنده های بلند الکی هایم...

روزی که تو با دیدن عکسم بغض میکنی و میگویی....

دیوانه دلم برات تنگ شده....

چه تراژدی غمناکی است وقتی برای همه 

هیچکس نباشی..

 

.


گاهی دلت از سن و سالت می گیرد

میخواهی کودک باشی

کودکی به هر بهانه ای به آغوش غمخواری پناه می برد

و آسوده اشک می ریزد

بزرگ که باشی

باید بغض های زیادی را بی صدا دفن کنی ...

قلبم این روزها سخت درد میکند !
خدا کند یک لحظه بایستد تا ببینم دردش چیست ؟

کلافه ام شبیه کرمی که نمیداند ماهی را از زندگی رها کند یا گنجشک را از مرگ !

غربت آن نیست که تنها باشی

فارغ از فتنه فردا باشی

غربت آن است که چون قطره ی آب در پی دریا باشی

غربت آن است که مثل من و دل در میان همه کس یکه و تنها باشی

مگسی را کشتم 

نه به این جرم که حیوان پلیدی است، بد است

و نه چون نسبت سودش به ضرر یک به صد است

طفل معصوم به دور سر من می چرخید،

به خیالش قندم

یا که چون اغذیه ی مشهورش تا به این حد گندم!!!

ای دو صد نور به قبرش بارد؛

مگس خوبی بود...

من به این جرم که از یاد تو بیرونم کرد،

مگسی را کشتم ...!

حسین پناهی

می توانم بعد از این ها با خدا
دوست باشم، دوستِ، پاک و بی ریا
سفره ی دل را برایش وا کنم
می توان درباره ی گل حرف زد
صاف و ساده، مثل بلبل حرف زد
چکه چکه مثل باران باز گفت
با دو قطره، صد هزاران راز گفت
می توان با او صمیمی حرف زد
مثل بارانِ قدیمی حرف زد
می توان تصنیفی از پرواز خواند
با الفبای سکوت آواز خواند
می توان مثل علف ها حرف زد
با زبانی بی الفبا حرف زد
می توان درباره ی هر چیز گفت
می توان شعری خیال انگیز گفت
مثل این شعر روان و آشنا:

پیش از اینها فکر می کردم خدا

به رسیدن فکر نمی کنم

به تو فکر می کنم

و می رسم!..

***

این که می نویسم

نامه نیست، خیال است

کاش به انتهای سطرها که می رسم

تو لااقل خیال نباشی

بیایی!

 

بهترین چیز برای من این است ،

که بروم یک جایی زندگی بکنم که واقعیت نداشته باشد.

گرد و غبار تهران شعر