فریاد بی صدا

...درد نوشته هایی برای خودم

فریاد بی صدا

...درد نوشته هایی برای خودم

دوست دارم در مورد همه چیز فکر کنم 
درباره ی کلبه ی متروک وسط باغ
درباره ی رودی که تبدیل شده به یک جاده 
درباره ی چوپانی که برّه اش رادر کوهها گم کرده است.
درباره ی حسرت پیز زن بیمار برای رفتن به امام زاده ی بالای تپّه 
درباره ی کارگی که دوست دارد یک روز مرخصی با حقوق بگیرد.
و درباره ی خودم که چقدر بی فکرم

در پنجره وضع روزگار عالی بود

از پنجره کوچه غرق خوشحالی بود

..........(...)........................

افسوس که...

 در مصرع قبل جای او خالی بود.

کتاب را باز می کنم و انبوه واژه ها در سرم رژه می روند.

ناگهان واژه ای را پیدا می کنم که انگار با همه متفاوت است.

خوب نگاه می کنم .... اشتباه شده،گم شدن را کم شدن نوشته اند.

خوب که نگاه می کنم، می فهمم که درست نوشته اند.

گم شدن، یعنی کم شدن کسی از صف آنان که دیده می شوند.

2

وقتی گم می شوی، همیشه می دانی در راه کجا بوده ای اما یادت نمی آید از کجا می آمده ای. به راست و چپت نگاه می کنی و ناگهان، نا امید از همه کس و همه جا، زانو می زنی.

3

آدمهایی را دیده ام که گم شده اند اما خودشان نفهمیده اند.

4

گاهی آدمها در میان جنسهای مغازه، دسته های اسکناس،نقشه های ساختمان های در دست ساخت ... یا شماره های تلفن یا بین دوستان خود یا بین خودشون  ... گم می شوند.

.... اما من دوست دارم در حرم امام رضا (ع) گم بشوم.

5

خوب نگاه کن!...

من همانم که مدام اصرار می کند « گم نشده است»!

من، اصرار می کنم اما « تــو » باور نکن!

طوری که زیاد شرمنده ات نشوم، مرا از میان «خــودم» پیدا کن!

چای خو3ردن فانتزی

یک شب دل تو پرنده شد،ماهی شد

تا آبی بیــــــــــــــکرانه ای راهی شد

یک  روز چو  این علامت پرسش،تو

قلاب دهـــــــــان ماهیان خواهی شد...


****

یک شعر تمیز و تازه تحویل بگــــــــــــــــیر!

ازسنگ بیاگــــــدازه تحویل بگـــــــــــــــــیر!

هرکس به توگفت:پشت چشمت ابروست

تو اسم بده؛جنازه تحویل بگــــــــــــــــــــیر...


****

می بخشی اگر زعشق نام آوردم

در محضر ذوق تو کــــــــــلام آوردم

من مثل بلوط پیر ،تو صخره ی سخت

باچنــــــــــــــگ زدن به تو دوام آوردم....


****

بی تیر وکمان مخواه آرش باشی

سودابه ندیده ای سیاوش باشی

ای سرو بلـــــــــند!قایق و پارو شو

هیزم نشوی که سهم آتش باشی

با همه خوبم من اما با شما، خب بیشتر...

دوستم داری ولیکن من تو را... خُــب بیشتر!


لحظه ای مال منی و "تو" خطابت می کنم

گرچه سعی ام بوده تا گویم: "شما" خب بیشتر


غیر معمولی ست رفتار منو شک کرده اند...

اهل خانه، دوستــانِ آشنا خب بیشتر


اشک های بی هوا، بعضا سکوت بی دلیل ..

شعر اما می کند رسوا مرا، خب بیشتر !

دخترک از میان جمعیتی که ساکت و بعضا بی تفاوت شاهد اجرای تعزیه اند رد میشود...

عروسک وقمقه اش را محکم زیر بغل میگیرد....

شمر با هیبتی خشن، همانطور که دور امام حسین (ع) می چرخد ونعره می زند، از گوشه چشم دخترک را می پاید...

او با قدم های کوچکش از پله های تعزیه بالا می رود.

از مقابل شمر میگذرد.

مقابل امام حسین(ع) می ایستد و به لب های سفید شده اش زل میزند...

قمقمه اش را مقابل او می گیرد.

شمشیر از دست شمر می افتد... و رجز خوانی اش قطع میشود.

دخترک میگوید: " بخور،برای تو آوردم" و برمی گردد.

رو به روی شمر که حالا دیگر بر زمین زانو زده می ایستد.

مردمک های دخترک زیر لایه ی براق اشک می لرزد.

توی چشم های شمر نگاه می کند و با بغض می گوید : " بابا ، دیگه دوستت ندارم."

صدای هق هق مردم فضا را پر می کند.

من سالهاست

کلمات و جملات زیبا را با تو معنا می کنم

به تو ربطشان میدهم

به لبخندهایت، سکوتت، حتی اخم ها، خود خواهی خسته کننده ات ...

هر چه از زیبایی لمس میکنم 

یاد تو می افتم ...

و سهمی برای تو کنار می گذارم.

برای من همه چیز، با عیار تو سنجیده می شود...

زیبایی با لبخند، یا غم های عمیق و شیرین ...

همه چیز را برای تو می خواهم...

همه چیز را با تو می خواهم ...

و این احساسی ست توصیف نا پذیر و شاید عجیب ...

همان احساسی که وقتی خنده های از ته دلت را می بیند

خنده هایی که برای من نیست

نفسش بند می آید و بال در می آورد ...

من سالهاست...

بیشتر دوستت دارم...

می خواهم مسئولیتهای یک کودک هشت ساله را قبول می کنم.
می خواهم به یک ساندویچ فروشی بروم
و فکر کنم که آنجا یک رستوران پنج ستاره است. 
می خواهم فکر کنم شکلات از پول بهتر است،
چون می توانم آن را بخورم! 
می خواهم زیر یک درخت بلوط بزرگ بنشینم
و با دوستانم بستنی بخورم . 
می خواهم درون یک چاله آب بازی کنم
و بادبادک خود را در هوا پرواز دهم. 
می خواهم به گذشته برگردم،
وقتی همه چیز ساده بود،
وقتی داشتم رنگها را،
جدول ضرب را و شعرهای کودکانه را
یاد می گرفتم،
وقتی نمی دانستم که چه چیزهایی نمی دانم
و هیچ اهمیتی هم نمی دادم . 
می خواهم فکر کنم که دنیا چقدر زیباست
و همه راستگو و خوب هستند. 
می خواهم ایمان داشته باشم که هر چیزی ممکن است
و می خواهم که از پیچیدگیهای دنیا بی خبر باشم . 
می خواهم دوباره به همان زندگی ساده خود برگردم،
نمی خواهم زندگی من پر شود از کوهی از مدارک اداری،
خبرهای ناراحت کننده، صورتحساب، جریمه و ...
می خواهم به نیروی لبخند ایمان داشته باشم،
به یک کلمه محبت آمیز،
به عدالت،
به صلح،
به فرشتگان،
به باران،
و به . . . 

این دسته چک من، کلید ماشین،
کارت اعتباری و بقیه مدارک،
...مال شما... 

من رسماً از بزرگسالی استعفا می دهم .

برای تنهایی هایم می نویسم...

برای زمان هایی که کسی در دنیای واقعی نیست تا که با او درد و دل کنم...

برای فرار از دنیای واقعی به اینجا پناه آورده ام...

برای فرار از غم تنهایی...

برای خودم نه برای کس دیگری...