فریاد بی صدا

...درد نوشته هایی برای خودم

فریاد بی صدا

...درد نوشته هایی برای خودم

۷ مطلب در مرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

چای خو3ردن فانتزی

یک شب دل تو پرنده شد،ماهی شد

تا آبی بیــــــــــــــکرانه ای راهی شد

یک  روز چو  این علامت پرسش،تو

قلاب دهـــــــــان ماهیان خواهی شد...


****

یک شعر تمیز و تازه تحویل بگــــــــــــــــیر!

ازسنگ بیاگــــــدازه تحویل بگـــــــــــــــــیر!

هرکس به توگفت:پشت چشمت ابروست

تو اسم بده؛جنازه تحویل بگــــــــــــــــــــیر...


****

می بخشی اگر زعشق نام آوردم

در محضر ذوق تو کــــــــــلام آوردم

من مثل بلوط پیر ،تو صخره ی سخت

باچنــــــــــــــگ زدن به تو دوام آوردم....


****

بی تیر وکمان مخواه آرش باشی

سودابه ندیده ای سیاوش باشی

ای سرو بلـــــــــند!قایق و پارو شو

هیزم نشوی که سهم آتش باشی

با همه خوبم من اما با شما، خب بیشتر...

دوستم داری ولیکن من تو را... خُــب بیشتر!


لحظه ای مال منی و "تو" خطابت می کنم

گرچه سعی ام بوده تا گویم: "شما" خب بیشتر


غیر معمولی ست رفتار منو شک کرده اند...

اهل خانه، دوستــانِ آشنا خب بیشتر


اشک های بی هوا، بعضا سکوت بی دلیل ..

شعر اما می کند رسوا مرا، خب بیشتر !

دخترک از میان جمعیتی که ساکت و بعضا بی تفاوت شاهد اجرای تعزیه اند رد میشود...

عروسک وقمقه اش را محکم زیر بغل میگیرد....

شمر با هیبتی خشن، همانطور که دور امام حسین (ع) می چرخد ونعره می زند، از گوشه چشم دخترک را می پاید...

او با قدم های کوچکش از پله های تعزیه بالا می رود.

از مقابل شمر میگذرد.

مقابل امام حسین(ع) می ایستد و به لب های سفید شده اش زل میزند...

قمقمه اش را مقابل او می گیرد.

شمشیر از دست شمر می افتد... و رجز خوانی اش قطع میشود.

دخترک میگوید: " بخور،برای تو آوردم" و برمی گردد.

رو به روی شمر که حالا دیگر بر زمین زانو زده می ایستد.

مردمک های دخترک زیر لایه ی براق اشک می لرزد.

توی چشم های شمر نگاه می کند و با بغض می گوید : " بابا ، دیگه دوستت ندارم."

صدای هق هق مردم فضا را پر می کند.

من سالهاست

کلمات و جملات زیبا را با تو معنا می کنم

به تو ربطشان میدهم

به لبخندهایت، سکوتت، حتی اخم ها، خود خواهی خسته کننده ات ...

هر چه از زیبایی لمس میکنم 

یاد تو می افتم ...

و سهمی برای تو کنار می گذارم.

برای من همه چیز، با عیار تو سنجیده می شود...

زیبایی با لبخند، یا غم های عمیق و شیرین ...

همه چیز را برای تو می خواهم...

همه چیز را با تو می خواهم ...

و این احساسی ست توصیف نا پذیر و شاید عجیب ...

همان احساسی که وقتی خنده های از ته دلت را می بیند

خنده هایی که برای من نیست

نفسش بند می آید و بال در می آورد ...

من سالهاست...

بیشتر دوستت دارم...

می خواهم مسئولیتهای یک کودک هشت ساله را قبول می کنم.
می خواهم به یک ساندویچ فروشی بروم
و فکر کنم که آنجا یک رستوران پنج ستاره است. 
می خواهم فکر کنم شکلات از پول بهتر است،
چون می توانم آن را بخورم! 
می خواهم زیر یک درخت بلوط بزرگ بنشینم
و با دوستانم بستنی بخورم . 
می خواهم درون یک چاله آب بازی کنم
و بادبادک خود را در هوا پرواز دهم. 
می خواهم به گذشته برگردم،
وقتی همه چیز ساده بود،
وقتی داشتم رنگها را،
جدول ضرب را و شعرهای کودکانه را
یاد می گرفتم،
وقتی نمی دانستم که چه چیزهایی نمی دانم
و هیچ اهمیتی هم نمی دادم . 
می خواهم فکر کنم که دنیا چقدر زیباست
و همه راستگو و خوب هستند. 
می خواهم ایمان داشته باشم که هر چیزی ممکن است
و می خواهم که از پیچیدگیهای دنیا بی خبر باشم . 
می خواهم دوباره به همان زندگی ساده خود برگردم،
نمی خواهم زندگی من پر شود از کوهی از مدارک اداری،
خبرهای ناراحت کننده، صورتحساب، جریمه و ...
می خواهم به نیروی لبخند ایمان داشته باشم،
به یک کلمه محبت آمیز،
به عدالت،
به صلح،
به فرشتگان،
به باران،
و به . . . 

این دسته چک من، کلید ماشین،
کارت اعتباری و بقیه مدارک،
...مال شما... 

من رسماً از بزرگسالی استعفا می دهم .

برای تنهایی هایم می نویسم...

برای زمان هایی که کسی در دنیای واقعی نیست تا که با او درد و دل کنم...

برای فرار از دنیای واقعی به اینجا پناه آورده ام...

برای فرار از غم تنهایی...

برای خودم نه برای کس دیگری...