بهترین چیز برای من این است ،
که بروم یک جایی زندگی بکنم که واقعیت نداشته باشد.
دوست دارم در مورد همه
چیز فکر کنم
درباره ی
کلبه ی متروک وسط باغ
درباره ی
رودی که تبدیل شده به یک جاده
درباره ی
چوپانی که برّه اش رادر کوهها گم کرده است.
درباره ی
حسرت پیز زن بیمار برای رفتن به امام زاده ی بالای تپّه
درباره ی
کارگی که دوست دارد یک روز مرخصی با حقوق بگیرد.
و درباره
ی خودم که چقدر بی فکرم
در پنجره وضع روزگار عالی بود
از پنجره کوچه غرق خوشحالی بود
..........(...)........................
افسوس که...
در مصرع قبل جای او خالی بود.
کتاب را باز می کنم و انبوه واژه ها در سرم رژه می روند.
ناگهان واژه ای را پیدا می کنم که انگار با همه متفاوت است.
خوب نگاه می کنم .... اشتباه شده،گم شدن را کم شدن نوشته اند.
خوب که نگاه می کنم، می فهمم که درست نوشته اند.
گم شدن، یعنی کم شدن کسی از صف آنان که دیده می شوند.
2
وقتی گم می شوی، همیشه می دانی در راه کجا بوده ای اما یادت نمی آید از کجا می آمده ای. به راست و چپت نگاه می کنی و ناگهان، نا امید از همه کس و همه جا، زانو می زنی.
3
آدمهایی را دیده ام که گم شده اند اما خودشان نفهمیده اند.
4
گاهی آدمها در میان جنسهای مغازه، دسته های اسکناس،نقشه های ساختمان های در دست ساخت ... یا شماره های تلفن یا بین دوستان خود یا بین خودشون ... گم می شوند.
.... اما من دوست دارم در حرم امام رضا (ع) گم بشوم.
5
خوب نگاه کن!...
من همانم که مدام اصرار می کند « گم نشده است»!
من، اصرار می کنم اما « تــو » باور نکن!
طوری که زیاد شرمنده ات نشوم، مرا از میان «خــودم» پیدا کن!